مرگ کار اوست
او هیچوقت زندگی نکرد، فقط دوام آورد. هر روز تکراری، هر چهره بیمعنی، هر وظیفه بدون هدف. مرگ، برای او نه ترسناک بود، نه غریب؛ تنها چیزی بود که معنا داشت. وقتی پیشنهاد کار در سردخانه را پذیرفت، فکر کرد بالاخره چیزی یافته که با درونش همخوانی دارد: سکوت، بیحرکتی، و حضور همیشگی مرگ. اما مرگ همیشه بیصدا نیست. گاهی گذشته، گاهی حقیقت، از دل سردترین اتاقها هم راهی برای نجوا کردن پیدا میکند. و او، میان جسدها، کمکم با چیزی مواجه شد که از مرگ هم هولناکتر بود: زنده بودن بدون دلیل.