مثل بیروت بود
نمره 4.70 از 5
راست می گفت؛ پدر نظامی بود و سینه اش مالامال از اسراری که هر کدامشان قیمتی برابر با جانش داشتند اما این بازی به حکم کدامین راز سربه مهر می چرخید که مرد موطلایی قصد نارو زدن داشت؟ اصلا مگر دانیال در این بازی می گنجید؟ «چرا باید حرفت رو باور کنم؟ از کجا معلوم که داری راست می گی؟» چند عکس ارسال کرد؛ عکس هایی از همان پیرمرد شیک پوش که آشنایی اش در حافظه ام می کوبید اما چیزی بر خاطرم نمی نشست. «با دقت به عکس های این پیرمرد نگاه کن. به نظرت جایی ندیدیش؛ مثلا تو آلبوم های مادر سارا؟ یا شبیه به کسی نیست؛ مثلا دانیال؟»