فراری
دخترم را در خیابان دیدم؛ لابهلای جمعیت، ژندهپوش و گمشده در دنیایی که نمیشناختم. قلبم تپید، نه فقط از شوق دیدن دوبارهاش، بلکه از وحشتی که در چشمانش دیدم. او دیگر همان دختر سابق نبود. وقتی صدایش زدم، فرار کرد… و من، پدری که تمام عمرش فکر میکرد میتواند از خانوادهاش محافظت کند، ناگهان در مسیری تاریک افتادم. تعقیبم مرا به قلب رازهایی کشاند که باور نمیکردم. هر قدم، پردهای از حقیقت را کنار میزد. اما آیا واقعاً برای حقیقت آماده بودم؟ یا فقط میخواستم دخترم را، حتی اگر برای همیشه تغییر کرده، به آغوش بازگردانم؟