دویدن در خیابان های پکن
پکن با دود، شلوغی و آسمانی خاکستری بیدار میشد، اما زیر این لایهها، زندگی جوانه میزد؛ در کوچههایی تنگ، پشت پنجرههایی که رویاهای کوچک را در خود پنهان کرده بودند. ما میدویدیم، نه فقط برای رسیدن، بلکه برای فرار؛ از گذشته، از فشار، از بیهویتی. خیابانها پر از فریادهای خاموش بود، پر از آرزوهایی که میان دود گم میشدند. اما با هر قدم، با هر نفس، چیزی در ما زنده میماند. شاید پکن به ما رحم نمیکرد، اما ما یاد گرفته بودیم که حتی میان بتن و دود هم میشود زیست… و دوید.