محسن

تابستان خیلى بد آغاز شده بود. طفلکى کوکى والاس، بچه سین سیناتى در یکى از یخچال‏هاى طبیعى، مقدارى بنزین روى خود ریخته و خودسوزى کرده بود. نامه‏اى هم از خود باقى گذاشته و از جمع برو بچه‏ها خواسته بود، همه چیز را براى پدر و مادرش توضیح دهند. امّا باید مى‏دانست که این کار غیر ممکن است. پدر و مادرش، حتما پنجاه سالى داشتند. چه توضیحى مى‏شد به آن‏ها داد؟ چطور مى‏شد چنین چیزى را براى کسانى توضیح داد که در محیطى چنان مرفه زندگى کرده بودند که دیگر چیزى احساس نمى‏کردند. کارى که کوکى کرده بود، کاملاً قابل درک بود، ولى نمى‏شد آن را به کسى گفت، قابل بیان با کلمات نبود. کلمات، همان‏طور که یکهو ظاهر مى‏شوند، دروغ مى‏گویند. لچ گلاس پیشنهاد کرده بود براى والدین کوکى بنویسند او براى اعتراض دست به چنین کارى زده است، بدون آن که توضیح دهند اعتراض به چى؟ چون کسى از عقاید سیاسى آنان اطلاعى نداشت.