محسن

هر شب درست هنگامی که سالاندر با کتابی درباره‌ی اسرار ریاضیات به رختخواب می‌رفت، هیاهو و آشوب در اتاق بغلی شروع می‌شد. حمله‌ی چندان شدیدی به نظر نمی‌رسید. تا آن جایی که سالاندر از پشت دیوار تشخیص می‌داد، مشاجره‌ی تکراری و خسته‌کننده‌ای بود. سالاندر شب قبل نتوانست بر کنجکاوی خود غلبه کند. رفت روی بالکن تا از پشت درِ نیمه‌باز اتاقشان به حرف‌های آن‌ها گوش دهد. مرد بیش از یک ساعت در اتاق راه می‌رفت و اعلام می‌کرد که خود را پست‌فطرتی می‌دانست که لایق آن زن نبود. بارها و بارها می‌گفت حتماً زنش فکر می‌کرد که او کلاه‌بردار بود. زن جواب می‌داد که نه، این‌طور فکر نمی‌کند و سعی داشت مرد را آرام کند. مرد جدی‌تر شد و به نظر می‌رسید شانه‌ی آن زن را گرفته بود و او را به جلو و عقب تکان می‌داد. تا این که بالاخره زن جوابی را داد که مرد می‌خواست بشنود…آره، تو یک کلاه‌برداری. و مرد هم بی‌درنگ آن را بهانه کرد تا با او بدرفتاری کند. او زن را ولگرد صدا زد، اته