در فکر معالجهای خلاف قواعد معمول پزشکی بود. به نظرش پزشکها اغلب دلیلی برای تصمیماتشان ندارند؛ یعنی خیلی زود تسلیم میشوند و در مراحل حساس زمان زیادی را صرف درک دقیق مشکل بیمار میکنند تا بتوانند درمان درستی را در پیش بگیرند. در درستی این روش تردیدی نیست ولی وقتی پزشک مشغول فکر کردن است، بیمار با مرگ دست و پنجه نرم میکند.
اما یوناسون هرگز بیماری نداشته که گلوله به سرش اصابت کرده باشد. به احتمال زیاد باید از یک جراح مغز کمک بگیرد. از لحاظ نظری آنقدر دربارهی مغز میداند که بتواند کارش را شروع کند، اما اصلاً نمیتواند خودش را جای یک جراح مغز بگذارد. صلاحیت انجام چنین کاری را ندارد. یک دفعه به ذهنش رسید شاید از آنچه فکر میکند خوشاقبالتر باشد. قبل از این که دستهایش را بشوید و لباس جراحیاش را بپوشد یکی از پرستارها را صدا زد.
محسن
16
مهر