یککم گریه میکنم، و گریهای از روی غافلگیری است، نه با صدای وغوغ. گریهام که تمام شد، میروم جلوی آینه. چشمهایم کمی پف کردهاند، ولی کمی خط چشم زودی درستش میکند… کمی رژ لب، کمی رژ گونه… درست شد. دختر توی آینه یک زن است، با موهای سیاه کوتاهش، با تیشرت کوادروفنیایش، و شلوار جین سیاهش. میگوید: «برایت خبر دارم. امروز با وینی میروی بیرون.» شروع میکنم به فهرست کردن دلایلی که چرا نباید بروم، و دیگر نروم. گیج و آرام، همزمان، موافقت میکنم: «بله.» مدرسه را هم ترک میکنم. از همین حالا. تعطیلات تابستانی پیش از اینکه این افسر علاف بگوزد، اینجاست، و من سپتامبر شانزده سالم میشود، و گور پدر مدرسه دولتی ویندمیل هیل. جرئتش را دارم؟
جرئتش را دارم. پس وسایلم را جمع میکنم. چه چیزهایی را جمع کنم؟ هر چیزی که توی کیف وسایل بزرگم جا شود. لباسزیرها، تیشرتها، ژاکت خلبانیام؛ کیف لوازمآرایش و جعبه النگوها و گردنبندها.
محسن
16
مهر