batool.c

■ هر شب از مسجد که بر میگشتم، صحبت های پیامبر را برای فاطمه می گفتم. برایم جالب بود که همه را می دانست.
– اباالحسن، قربانت شوم! حسن زودتر از شما می آید، متکاها را روی هم می گذارد، روی آن می نشیند و واو به واو حرف های پیامبر را برایم می گوید.
– که اینطور …! چقدر دوست دارم سخنرانی کردنش را ببینم.
– فکر کنم اگر شما باشی خجالت بکشد حرف بزند.
فردا زودتر از حسن به خانه برگشتم. حسین را دست فاطمه دادم و پشت در اتاق قایم شدم‌. حسن آمد. منبرش را درست کرد و نشست. خواست مثل پیامبر حرف بزند که به لکنت افتاد.
– حسن جان، روشنی چشمم. چرا حرف نمی زنی مادر؟
– مادر! زبانم قاصر است، چون بزرگواری دارد به حرف هایم گوش می کند.
از پشت در بیرون آمدم. بغلش کردم و یک دل سیر بوسیدمش.