توی خواب و بیداری بودم. اتاقم چنان تاریک میشد که شب و روزش معلوم نمیشد. این هنر پردهها بود. تنها چیزی که آن روز صبح میتوانست متوجّهم کند که روز شده، روحالله بود؛ زنگش، زنگِ بیداریام شد. عمراً اگر آن صدای نمکی و تنوری را رها میکردم. خوشحالی و بیداریام همزمان شد؛ موردی نادر
شهیده بانو
28
اسفند