خدیجه

نگاهم را از چشم‌های بی‌رمقش می‌گیرم و دنبال اسلحه‌ام می‌گردم. کمی آن‌طرف‌تر زیر حجمی از آوار پیدایش می‌کنم. اسلحه را به هر زحمتی شده برمی‌دارم و با احتیاط از اتاق خارج می‌شوم. بیرون از اتاق همه‌چیز با خاک یکسان شده! جایی در انتهای سوله که احتمالاً انبار بوده، آتش گرفته و دودش کم‌کم می‌رود تا تمام فضا را اشغال کند. آرام از کنار جنازه‌هایی که معلوم است چند روزی از مرگشان می‌گذرد، رد می‌شوم. بوی جسدشان بینی‌ام را آزار می‌دهد. بوی خون و گوشت پخته و دود از همه طرف می‌آید. هنوز چند قدمی برنداشته‌ام که ناگهان صدای دختربچه‌ای در گوشم می‌پیچد.