محسن

پدرم هیچ‌وقت محبتی به من نشان نمی‌داد. مادرم هم همیشه برادر بزرگ‌ترم را ترجیح می‌داد. برادرم از شدت رنگ‌پریدگی ترسناک بود و دوست داشت صحنه‌هایی از نمایش‌های کابوکی را بازی کند، خصوصاً در نقش‌های مؤنث. پدرم هر بار چشمش به من می‌افتاد می‌گفت هیچ‌وقت چیزی نخواهم شد و مادرم می‌گفت نگرانِ آخر و عاقبتم است از بس خشنم. خب، درست است که واقعاً چیز خاصی نشدم اما وقتی به آن‌چه رقم خورده نگاه کنی، نگرانی‌ مادرم پر بیراه هم نبود. تا حالا توانسته‌ام خودم را از زندان بیرون نگه دارم، اما تقریباً چیزِ قابل‌عرضِ دیگری ندارم بگویم.
وقتی مادرم مریض بود، در واقع فقط دو سه روز مانده تا مرگش، وسط پشتک‌وارو زدن در آشپزخانه به اجاق خوردم و دنده‌هایم کبود شد. دردش امانم را بریده بود. مادرم خشمگین شد و گفت دیگر نمی‌خواهد ریختم را ببیند.