این گریه برا مردهها بود؟ برا اینکه بعد از اینهمه سال دوباره به زادگاهم برگشته بودم بود؟ و یا شاید هم برا اینکه فکر میکردم تموم شدن این سفر دورودراز یه جورایی به مفهوم تموم شدن زندگیم هم هست، نمیدونم. بگی نگی داشت برف میاومد. داشتم با ریتم آروم دونههای کمتعداد برف غرق خاطراتم میشدم که یهو متوجه اون گوشهی تاریک قبرستون شدم که یه سگ سیاه بزرگ داشت از تو تاریکی منو دید میزد. اشکام رو پاک کردم و پشتبندش هم دماغم رو، اون سگ سیاه هم یه کم وراندازم کرد و بعدش هم به نشونهی دوستی دمش رو یه تکونی داد و رفت پی کارش، خیالم که از بابت اون راحت شد از قبرستون اومدم بیرون.
خدیجه
20
آذر