خانم

برادر بزرگ‌ترش، هادی گفت: من شمشیری می‌خواهم که چون آتش شعله‌ور است. آقاموسی در عالم کودکی با خودش فکر کرد برادرم شمشیر را برای چه می‌خواهد؟ اما فکرش به جایی قد نداد. خودش به بابا گفت: من یک اسبِ سواری می‌خواهم. او نمی‌دانست که در آن سنّ‌وسال، اسب را برای چه می‌خواست، اما حالا که زندگی‌اش شده بود سفر و جاده و بیابان، فهمید که تصمیمش خیلی هم بی‌راه نبوده. یادش آمد که با این حرفش بابا خندید و گفت: ابوالحسن به من شباهت دارد و موسی به مادرش. بابا رفت، اما دیگر برنگشت تا برای داداش شمشیر بیاورد و برای او اسب. شش‌سالگی آخرین دیدار آقاموسی با بابا بود