خدیجه

اسم درخت را همان موقع، یا شاید بعدها، گذاشته بودند نیاز و هنوز اسمش همان بود. وقتی جدِ بزرگ نهال را می‌کاشته لابد نهری هم از کنارش می‌گذشته و مرد خیالش بابت پا گرفتن و ماندن درخت راحت بوده. بعدها هم که شهر شروع کرد به بلعیدن زمین‌ها و روستاهای دوروبر، پدربزرگ دورتادورِ زمینِ اطرافِ درخت حصاری کشید و قبل از آمدن متفقین، خانه را در آن عَلَم کرد. حالا درخت، بی‌آن‌که در تمام زندگی‌اش ثمری داشته باشد، با تمام عظمتش از بیخ بیرون آمده و افتاده بود. در آن تاریکیِ دم غروب، انگار بار اولی بود که می‌دیدمش؛ شبیه انسان کهن‌سالی که تا پیش از مرگش کسی متوجهِ بودنش نیست ــ نه مثل پدر که ناپدید شدنش خاطره‌اش را هم برده بود. عمه می‌گفت چیزی که مُردگان را در خاطره زنده نگه می‌دارد چندوچونِ مُردن‌شان است.