ساعت پنج بعدازظهر قطار به برلین میرسید و ساعت هفت دوباره به سوی مرز فرانسه به راه میافتاد. لوژین انگار روی تابی فلزی زندگی میکرد: فقط نیمهشبها فرصت فکر کردن و به یاد آوردن داشت، در پستوی تنگی که بوی ماهی و جوراب شستهنشده میداد. بیش از همه اتاق کارش در خانهی پتربورگ را به یاد میآورد: دگمههای چرمی روی انحنای مبلهای نرم و همسرش، یِلِنا، را که پنج سال بود هیچ خبری از او نداشت. خودش حس میکرد که زندگی روزبهروز بیمایهتر میشود. از کوکائین و از استنشاق بیش از حد آن، روحش تهی و تهیتر میشد و در سوراخهای بینی، روی غضروف درونی، زخمهای باریکی به وجود میآمد.
خدیجه
18
آذر