آخرینبار پدرم را شبی دیدم که برایش غذا برده بودم داروخانه. سال اول دبیرستان بودم. شبی از شبهای معمولی پاییز بود. پدر اخبار شبانه را از تلویزیون کوچک سیارش تماشا میکرد. وقتی او پشت دخل شام میخورد، من کار دو مشتری را که یکیشان آسپرین میخواست و دیگری آنتیبیوتیک و ویتامین ث راه انداختم و پولی را که از آن دو گرفته بودم در صندوق انداختم. صندوقی که هر وقت باز میشد صدای دوستداشتنی ازش برمیخاست. موقع بازگشت به خانه برای آخرینبار به چهرهٔ پدرم نگاهی انداختم، او هم لبخندزنان از دمِ در برایم دستی تکان داد.
خدیجه
18
آذر