خدیجه

یک‌بار، وسط روز روشن، اواخر ماه مه سال ۱۹۴۶، وقتی همهٔ کسانی که تقدیرشان بازگشت بود دیگر بازگشته بودند، یک اُپل کادت وارد حیاط شد و جلو درِ باغچهٔ دکتر ایستاد. بچه‌ها هنوز فرصت نکرده بودند مثل مور و ملخ از این غنیمت تازه آویزان شوند که درِ ماشین باز شد و یک سرگرد رستهٔ بهداری از آن بیرون آمد. سرگرد چنان خوش‌قدوقامت بود و دندان‌هایش چنان سفید و موهایش چنان بور و روسی، که انگار یکی از قهرمانان آفتاب‌سوختهٔ منجی ملت از پلاکارد بیرون پریده است.