پنج ماه پیش، یک روز جمعه با هوایی معتدل اوایل نوامبر و پیش از بارش اولین برف بر دهکده، بود که پدرزنِ یاکوف، مردی استخوانی و پریشان با لباسهایی مندرس و پوسیده، مُشتی پوست و استخوان، سوار بر اسبِ مُردنی و ارابهٔ زهواردررفتهاش نزد او آمد. کنار هم در خانهٔ تنگ و سرد یاکوف، که بعد دو ماه از فرار همسرِ بیوفایش ریسل بدل به مخروبه شده بود، نشستند و آخرین لیوان چای را در کنار هم نوشیدند. اشموئل، که مدتها پیش شصتسالگی را پشتسر گذاشته بود، با ریش خاکستریِ ژولیده، چشمان قیکرده و شیارهای عمیق پیشانی جیب قبایش را گشت و یک نصفهحبهٔ قند زرد پیدا کرد. به یاکوف تعارف زد اما او سری جنباند و نخواست.
خدیجه
18
آذر