در حقیقت، چیزی بیش از این واقعیت ساده که پدرش در فکر است بر او آشکار بود. میدانست پدرش سعی میکند چیزی را به یاد آورد.
شینگو کلاهش را از سر برداشت و در عالم حواسپرتی مدتی آن را در دست راستش نگه داشت، بعد آن را روی زانویش گذاشت و شوئیچی کلاه را از جارختیِ بالای سرشان آویخت.
خدیجه
18
آذر