خدیجه

این جملهٔ ممنوعه رو وقتی هفت سالش بود و مامانش هنوز زنده بود از معصومه شنیده بود. معصومه گفته بود با یه زنِ خیلی خوشگل و عجیب توی آب‌انبار قدیمی بیرون شهر دوست شده که به‌ش کارهای جالب یاد داده، ولی همهٔ بچه‌ها مسخره‌ش کرده بودن. آب‌انبار قدیمی یه راه‌پلهٔ آجری ترسناک بود که تا عمق زمین پایین می‌رفت و پله‌هاش شکسته بود و از طاقِ آجریش تارعنکبوت‌های دراز آویزون بود.