خدیجه

«اصلاً نمی‌دونم خونه‌ای دارم یا نه. قیافهٔ زنم یادم نمی‌آد. به ما که ملاقات‌شرعی نمی‌دادن. ولی بچه‌هامو خوب یادمه؛ یکی‌شون پسر بود، یکی دیگه‌شون هم پسر. نه، خدایا توبه؛ یکی دختر و اون‌یکی پسر. بزرگه پسر بود و کوچیکه قرار بود دختر باشه، اما نشد. زنم که می‌گفت “این‌یکی هم دختره…” یعنی همون کوچیکه. آره. خدا منو نبخشه اگه چارتایی بیام. منم اولش مثل شما باورم نمی‌شد، اما لباساشونو که دیدم دواَم افتاد. هر وقت زنم می‌اومد ملاقات لباس یکی از بچه‌ها رو هم می‌آورد تا از تو آکواریوم ببینم. تو که لباس نمی‌شه برد. اون‌قدر مُفت‌بَر زیاده که سر تکون بدی برده‌نت. هربار لباساشون بزرگ‌تر از قبل بود. فکر کنم یه روز لباس عروسی دخترمو دیدم. چارتایی نمی‌آم. خودش بود. شبیه لباس عروسی زنم. نه، اصلاً خودش بود. خود لباس عروسی زنم. اون وقت فهمیدم بچه‌هام دارن بزرگ می‌شن. از اون به بعد امیدم بیشتر شد. می‌دونستم که بیرون کس‌وکار دارم. دیگه تنهاییم رفت.