شاید کمی از خودم درمیآورم، شاید شاخوبرگ میدهم، اما در کل همینطوری بود. نشخوار میکنند، میبلعند، بعد از درنگی کوتاه بهراحتی لقمهٔ بعدیشان را میآورند بالا. عضلهٔ گردن میجنبد و آروارهها دوباره به هم ساییده میشود. اما شاید چیزها را به یاد میآورم. جاده، سخت و سفیدرنگ، مراتعِ ترد و نازک را میخشکانْد، بهدلخواه در تپهها و گودالها فرازوفرود میگرفت. شهر چندان دور نبود. دو مرد بودند، یقیناً، یکی کوچکاندام و یکی بلندبالا.
خدیجه
17
آذر