خانم

چادرم را روی صورتم انداختم و روی سنگ مزار افتادم و زار زدم و زمزمه کردم: «سلام بر تو، قلب شکستهٔ تو، آن زمان‌که مادرت، زهرا را در کوچه می‌زدند و تو می‌دیدی. سلام بر تو آن زمان که طناب بر گردن پدرت علی (ع) انداختند و قلب کوچک تو می‌شکست و نظاره می‌کردی. سلام برتو آن زمان‌که از بالای تل، برق خنجر را روی گلوی برادرت حسین دیدی و ضجه زدی. سلام بر تو آن زمان‌که میان گودال قتلگاه، غریب و بی‌یاور به‌دنبال تن بی‌سر برادر می‌گشتی. سلام بر تو که شاهد سوختن خیمه‌ها بودی و اسارت فرزندان برادرت را دیدی. سلام بر تو که پرپر شدن رقیّه امانت سه سالهٔ برادرت را دیدی و صبر پیشه کردی. سلام بر دل پردرد تو زینب‌جان. امان از دل تو، امان…»