خدیجه

هنوز سرش بالا بود و نگاهم می‌کرد، باز هم نگاهش برگشت، انگار چشمش چپ بود، چشم‌هایش کمی به سمت چپ من متمایل بود. شاید در آن فاصله ایستاده بود تا نشان بدهد عصبانی است و حالا که بالاخره پیدایم کرده آمادگی دیدارم را ندارد، انگار دیگر به اندازهٔ چند دقیقه قبل ناراحت نبود و احساس نمی‌کرد اشتباه کرده. بعد چیزهای دیگری گفت، همهٔ آن‌ها را هم با همان حالت دست و حرکت انگشتانش گفت، همان حالتی که انگار می‌خواهد چیزی را بگیرد، انگار داشت می‌گفت «بیا این‌جا» یا «تو مال منی». اما صدایش می‌گفت صدای پُرطنین، زنگ‌دار و آزاردهنده‌ای داشت، مثل صدای مجری‌های تلویزیون یا سیاستمدارها موقع سخنرانی یا معلم سر کلاس درس (هر چند به‌نظر می‌رسید بی‌سواد است)؛ «چه‌کارته اون بالا؟ نمی‌بینی یک ساعته معطلم این‌جا؟ چرا نمی‌گی اون بالا رفتی؟