یونس لبخندی زد. نگاهی به بچهها انداخت. همه به او نگاه میکردند و منتظر جوابش بودند. حالوحوصلهٔ رفتن به مسابقه نداشت. میخواست جواب رد بدهد که نگاهش به مهدیه افتاد. فهمید چرا با دیدنش یاد نجمه میافتد؛ نگاهکردنش مثل نگاههای نجمه بود. یاد نذرش افتاد. نذر کرده بود هر کاری در روستا انجام دهد تا خدا دخترش را شفا دهد. با صدای «آقا، آقا» ی حمید، یونس به خودش آمد.
خدیجه
14
آذر