طولی نکشید در باز شد و دختران گروهی بیرون آمدند. او بادقت صورتهایشان را نگاه کرد و دخترش را دید. لباسش روی زمین کشیده میشد و طرهٔ موهای آشفتهاش از زیر روسری بیرون زده بود. جاکوب دستش را روی شکلاتی که در جیب شلوارش بود گذاشت و لبخندزنان به طرف او رفت. دست دخترک را گرفت، کمی خم شد و با مهربانی گونهاش را بوسید و شکلات را در دست دیگرش گذاشت. لبخند کمرنگی روی لبهای ریما نشست و دست بهدست جاکوب داد تا به خانه بروند. او تقریباً پانزده سالش بود، ولی جثهٔ نحیف و قد کوتاهش او را بهزور دوازدهساله نشان میداد و این برای جاکوب توجیه خوبی بود که او را نازپرورده بار بیاورد و بیش از حد به او توجه کند.
خدیجه
14
آذر