چای میدادند؛ اما من و برادرانم، بنا به توصیهٔ پدرم، حق نداشتیم هر چیزی که اعتیاد میآورد، بخوریم؛ لذا چای و سیگار ممنوع بود. بهجای آن، قند برمیداشتیم و قند میخوردیم که اساس چای است. بعداً به خانهٔ یکی از اقواممان برای کاری رفتیم. قوریاش روی آتش بود. بوی عطر چای و میخو پیچیده بود. گفت: «عمو چای میخوری؟» گفتم: «بله.» سه تا چای پُررنگ با قندِ بزرگ خوردم که هنوز مزهاش را در ذائقهام دارم.
maryam.khoshnejat69
29
آبان