خدایا، خدای من! شبانگاه زمینت چه محزون و پارهابرهای خفته بر مردابش چه رازآلود است! و تنها آنکس این را میفهمد که زائر چنین ورطهای بوده و پیش از مرگ رنج بسیاری برده و با باری گران بر آسمان این زمین پر گشوده باشد؛ و تنها، ازنفسافتادهای این را میفهمد که بیدریغایی زمین مهگرفته و مرداب و رودخانههایش را بدرود میگوید، با قلبی آرام خود را به دستان مرگ میسپارد و میداند که تنها در نبود است که آرامش است.
بریده هایی از کتاب "مرشد و مارگاریتا"
عطیه
-ولی شما داستایفسکی نیستید.
کراوییف جواب داد:
-شما از کجا میدانید که نیستم؟
زن که کمی به تردید افتاده بود، گفت:
-داستایفسکی مرده، آقا.
بهیموت با عصبانیت فریاد زد:
-من کاملاً مخالفم، داستایفسکی جاودان است!
عطیه
ترس بزرگترین نقص و گناه آدمیزاد است.
عطیه
هیچوقت نباید از کسی چیزی بخواهید! تحت هیچ شرایطی از کسانی که قویتر از شما هستند چیزی نخواهید. خودشان بهوقتش پیشنهاد میکنند و خودشان میدهند.
عطیه
چیزی به نیمهشب نمانده بود و باید دست میجنباندند. مارگاریتا به سختی در اطرافش چیزی را میدید. تنها چند شمع و حوضی رنگی و شفاف به خاطرش ماند. مارگاریتا که در حوض ایساد، هِلا با کمک ناتاشا تنش را با مایع سرخ داغ و غلیظی شستند. مارگاریتا بر لبش مزۀ شوری را حس کرد و دانست که دارند او را با خون میشورند.
عطیه
پشت میز بزرگ ریئس با آن دوات بزرگ روی آن، یک کتوشلوار خالی نشسته بود و قلمی خشک خودبهخود داشت بر کاغذی حرکت میکرد. کتوشلوار با کراوات بود و خودنویسی هم در جیبش آویزان بود، اما دور یقۀ پیراهنش نه گردنی بود و نه سری، درست مثل سرآستینها که دستی از آن بیرون نمیزد. کتوشلوار بدون کمترین توجهی به هیاهوی اطرافش سرگرم کار بود.
عطیه
ایوان روی تختش نشسته بود و به رودخانۀ گلآلود که پرحباب میجوشید، نگاه میکرد و آرام اشک میریخت. با هر رعدوبرق فریادی جگرسوز برمیکشید و صورتش را در دستها پنهان میکرد. چند برگ کاغذ که پشت و رو پر از نوشتههای ایوان بود، روی زمین پخش بود؛ بادِ پیش از حملۀ توفان آنها را پخشوپلا کرده بود.
عطیه
بالاخره زمانی خواهد آمد که نه حکومت سزارها برقرار باشد و نه هیچ حکومت دیگری. انسان به ملکوت حقیقت و عدالت پا میگذارد و آنجا هم دیگر نیازی به وجود قدرت و حکومت نیست.
عطیه
«اگر خدا نیست، پس سکان زندگی بنیبشر دست کیست، و کلیتر بپرسیم، نظم و نظام زمین و هرچی را روی زمین هست کی حفظ میکند؟»