میاکی کارش را سرِ حوصله انجام داد اما همین که دیگر از همهچیز راضی شد سری تکان داد، انگار به خودش بگوید همین است: عالی. بعد روزنامههایی را که همراه آورده بود دسته کرد و خیلی نرم گذاشتشان پای پُشته. روزنامهها را با فندکی پلاستیکی آتش زد. جونکو بستهی سیگارش را از جیب درآورد، یکی برداشت و گذاشت بر لب و کبریتی کشید. چشمهایش را جمع کرد و خیره شد به پُشتِ قوزکرده و سرِ میاکی که موهایش داشت میریخت. رسید: لحظهی نفسگیرِ کُلِ این مراسم. آتش جان میگیرد؟ شعله میکشد به آسمان؟
سهتایی در سکوت خیره بودند به کُپهی کُندهها. روزنامهها الو گرفتند. شعلهها افتانوخیزان لحظهای بالا آمدند، سپس پژمردند و خاموش شدند. بعد دیگر هیچ نبود. جونکو با خودش فکر کرد جواب نداد. چوبها احتمالاً خیستر از آن بودند که بهنظر میرسیدند.
جونکو داشت امیدش را از دست میداد که باریکهای دودِ سفید از پشتهی چوبها بیرون زد. بادی نبود که دود را ببرد
بریده هایی از کتاب "بعد زلزله"
خدیجه
شبِ سردی بود اما هیچ بادی نمیآمد. کلماتی که از دهانشان بیرون میآمدند در هوا یخ میزدند.
جونکو گفت «چی تو پِرلجَم هست که تو اینقدر باهاش کِیف میکنی؟ یه مقدارِ زیادی سروصدائه دیگه فقط.»
کایسوکی گفت «پِرلجَم تو کُلِ دنیا ده میلیون طرفدار داره.»
جونکو گفت «خب، آتیش درست کردن هم پنجاه هزار ساله که تو کُلِ عالم طرفدار داشته.»
خدیجه
آمپلیفایرش را خاموش کرد، روی زیرشلواریاش شلوار پوشید، پولیور، و رویش ژاکتی کُرکدار که زیپش را تا دمِ چانه داد بالا. جونکو روسرییی پیچید دورِ گردنش و کلاهی بافتنی هم سرش گذاشت.
وقتی داشتند میرفتند سمتِ ساحل کایسوکی گفت «دیوونهاین شماها، چی تو آتیش درست کردن هست که اینقدر باهاش کِیف میکنین؟»
خدیجه
جونکو گفت «من دارم میرم دمِ ساحل آتیشبازی.»
کایسوکی با اخم پرسید «باز هم میاکی؟ شوخیت گرفته؟ میدونی که، فِوریهست. ساعت هم دوازدهِ شبه. الان میخواین برین آتیش درست کنین؟»
«مشکلی نیست. تو نمیخواد بیای. من خودم میرم.»
کایسوکی آهی کشید؛ «نه، میآم. یه دقیقه وقت بده لباس عوض کنم.»
خدیجه
جورابشلوارییی پوشید، رویش هم شلوارجینش را، بالاتنه پولیوری یقهاسکی، و بستهای سیگار هم چپاند توی جیبِ کُتِ پشمیاش. کیف، کبریت، دستهکلید. با پا آهسته زد به پشتِ کایسوکی. کایسوکی هدفون را از روی گوشاش برداشت.
خدیجه
میاکی با آن صدای خفه و لهجهٔ اوزاکایی آشنایش پرسید «بیدارت کردم؟»
جونکو گفت «نه، بیداریم هنوز.»
«من دمِ ساحلَم. باید ببینی اینهمه کُندهٔ شناور و! میتونیم یه آتیشِ حسابی راه بندازیم ایندفعه. میآی؟»
جونکو گفت «حتماً. بذار لباس عوض کنم؛ ده دقیقهٔ دیگه اونجام.»
خدیجه
وقتی چند دقیقهای قبلِ نیمهشب تلفن زنگ زد، جونکو داشت تلویزیون تماشا میکرد. کایسوکی گوشهٔ اتاق هدفونبهگوش نشسته بود، چشمانش نیمبسته، و همهنگام با حرکتِ انگشتان بلندش بر سیمهای گیتاربرقی، سرش را عقبجلو تاب میداد. داشت قطعهای با ریتم تند تمرین میکرد و اصلاً نفهمید تلفن دارد زنگ میزند. جونکو گوشی را برداشت.