همه آن چیزهای پنهان و آشکاری که زن و شوی را به هم میبندند، از میان مرگان و سلوچ برخاسته بود. نه کار بود و نه سفره. هیچکدام. بی کار؛ سفره نیست و بی سفره، عشق. بی عشق، سخن نیست و سخن که نبود فریاد و دعوا نیست، خنده و شوخی نیست؛ زبان و دل کهنه میشود، تناس بر لبها میبندد، روح در چهره و نگاه در چشمها میخشکد.
بریده هایی از کتاب "جای خالی سلوچ (شومیز)"
کبری
زبان دیگران، دل دیگران است، بگذار دل برخی با مرگان نباشد، نباشد