بریده هایی از کتاب "زل آفتاب"

خدیجه

یادم می‌آید بچه‌تر که بودم چه‌قدر دلم می‌خواست می‌شد از درِ حیاط اصلی که ته بن‌بست بود بروم خانه، اما آن حیاط راهی به طبقه دوم که ما می‌نشستیم نداشت. اگر هم از آن در داخل می‌شدم، برای رفتن به حیاط دیگر باید از میان طبقه اول می‌گذشتم که با بودن قَدَرقَدْر نمی‌شد. حالا جز چند تصویرِ محو چیزی از خانه قَدَرقَدْر در ذهنم نمانده. از وقتی عقل‌رس شده‌ام دیگر کنجکاو دیدن توی خانه نیستم اما هربار از درِ یال کوچه که به حیاطِ کوچکِ نیاز باز می‌شود می‌روم تو، نگاهی هم به ته بن‌بست می‌اندازم و یاد دخترکی می‌افتم که آن حیاط را یک باغ مخفی می‌پنداشت.

خدیجه

خانه برای ما سرنخِ یک کلاف بلند بود که در تمام زندگی‌مان، هر جا که می‌رفتیم، دور جهان می‌پیچیدیم. یک نخ آریادنه که ما را از چنگِ مینوتورِ گاوسرِ هزارتوها به جهان امن بازمی‌گرداند. من از وقتی چشم باز کرده بودم توی همین خانه بودم، پدر و عمه هم چشم‌شان را همین جا باز کرده بودند و مادر و عمه و خیلی‌های دیگر هم همین جا چشم‌های‌شان را برای همیشه بستند. در همین عمارت درندشت دوطبقه، حوالی پارک لاله، با دو در توی یک کوچه فرعیِ بن‌بست که هر کدام به یک حیاط مجزا می‌رسید.

خدیجه

مُردن پدر دور از دایره حضور ما رخ داده بود. مدت‌ها پیش از آن‌که تصویر واضحی از او در حافظه‌ام ثبت شود، از مدار زندگی ما خارج شده بود و من او را به خاطر نمی‌آوردم. در خانه هم جز سپهر، که آن روزها پنج شش سالی داشته و چند جمله‌ای از او را هرازچندی بلغور می‌کرد، کسی از مُرده یا زنده‌اش حرف نمی‌زد. مادر جوری پدر را در طبقهٔ «مَگو» ها جا داده بود که صحبت از او، حتی برای عمه، ناممکن بود.

خدیجه

اسم درخت را همان موقع، یا شاید بعدها، گذاشته بودند نیاز و هنوز اسمش همان بود. وقتی جدِ بزرگ نهال را می‌کاشته لابد نهری هم از کنارش می‌گذشته و مرد خیالش بابت پا گرفتن و ماندن درخت راحت بوده. بعدها هم که شهر شروع کرد به بلعیدن زمین‌ها و روستاهای دوروبر، پدربزرگ دورتادورِ زمینِ اطرافِ درخت حصاری کشید و قبل از آمدن متفقین، خانه را در آن عَلَم کرد. حالا درخت، بی‌آن‌که در تمام زندگی‌اش ثمری داشته باشد، با تمام عظمتش از بیخ بیرون آمده و افتاده بود. در آن تاریکیِ دم غروب، انگار بار اولی بود که می‌دیدمش؛ شبیه انسان کهن‌سالی که تا پیش از مرگش کسی متوجهِ بودنش نیست ــ نه مثل پدر که ناپدید شدنش خاطره‌اش را هم برده بود. عمه می‌گفت چیزی که مُردگان را در خاطره زنده نگه می‌دارد چندوچونِ مُردن‌شان است.

خدیجه

مدت‌ها بود می‌خواستم برای سهراب از خانه‌مان بگویم؛ خانه‌ای که پدربزرگ دورِ همین درخت ساخته بود. چنار را سال‌های سال پیش، پدرِ پدربزرگش به نشانه نذری مرموز نشانده بود که هنوز هم برآورده نشده، جایی حوالی روستایی که حالا فقط کوچه و خیابان بود. آن قدیم‌ها درخت جایی قرار داشت بیرونِ امیرآباد و بعد نصرت‌آباد و بعد افتاد توی محله جلالیه، نزدیک میدان مشق، و بعد اسمش باز چرخید به امیرآباد و باز اسم عوض کرد تا برسد به این‌که الآن هست.

پرداخت آنلاین امن

پرداخت با کارت‌های شتاب

ارسال سریع

ارسال در کوتاه‌ترین زمان

ضمانت بازگشت کالا

ضمانت تا حداکثر ۷ روز

پشتیبانی پاسخ‌گو

پشتیبانی و مشاوره فروش

ارسال هدیه

ارسال کالا به صورت کادویی

فروشگاه اینترنتی کتابستان، جایی است برای گشت و گذار مجازی دربین هزاران عنوان کتابِ پرفروش، به روز و جذاب از ناشران مطرح کشور و خرید آسان کتاب از هر نقطه ایران عزیز بیشتر بخوانید..

  • تلفن: 02191010744
  • تهران: میدان انقلاب .خیابان انقلاب. نرسیده به فخررازی. پلاک 1260
  • ایمیل: info @ ketabestan.net
سبد خرید
برای دیدن محصولات که دنبال آن هستید تایپ کنید.