بعد مرد تعریف کرد که شغل خوبی داشته، شرکتی زده که تقریباً اوضاعش خوب بوده است و یک آپارتمان خوب خریده. بعد تعریف کرد که تمام پساندازش را در یک شرکت املاک سرمایهگذاری کرده تا بچههایش در آینده شغل بهتر و آپارتمانهای زیباتری داشته باشند، تا بچههایش در آرامش زندگی کنند و نگران چیزی نباشند، تا شبها خستهوکوفته ماشینحسابدردست خوابشان نبرد، چون وظیفهٔ پدرومادرها همین است: که شانهای باشند برای تکیه کردن، همان شانهای که بچهها تا کوچکاند روی آن قلمدوش مینشینند تا دنیا را ببینند، همان شانهای که وقتی کمی بزرگتر شدند روی آن میایستند تا دستشان به آسمان برسد و ابرها را بگیرند، همان شانهای که در لحظات تردید و ترسولرز سر روی آن میگذارند و به آن تکیه میکنند. آنها به ما اعتماد میکنند و این خردکننده است، چون هنوز نفهمیدهاند ما خودمان هم درواقع نمیدانیم چه داریم میکنیم. پس آن مرد هم همان کاری را میکرد که همهٔ ما میکنیم