درِ کافهفرناندو را با فشار باز کردم و داخل شدم. روزهایی که باد نباشد و باران نباشد و هوا اندکی گرم باشد، درِ کافه را باز میگذارند و چند میز و صندلی در کنار خیابان میچینند. درِ کافه که باز باشد، عطر مخصوص قهوه، عطر قهوهی مخصوص کافهفرناندو، فضای خیابان را پر میکند و کیست که تعریف قهوههای اینجا را نشنیده باشد! کافهفرناندو آرایش خاص خودش را دارد، با صندلیهای قدیمی که هیچکدامشان شبیه هم نیستند و میزهایی بهرنگ سبز یشمی و قهوهای رامبراند، و اینها، ایستاده بر آبیِ کهنهی موزاییکها، خورای چشمان عتیقهپسند، جلوهای از روزگاری که حالا تاریخ شده است، یا خاطره. نخشب میگوید: «عاشق اینجا هستم… دنیای نوستالژی.»
اینجا، با آرایش خاص و قهوهی مخصوص، مشتریهای خودش را دارد، شاعران و نویسندگان، موزیسینها، بازیگران تئاتر، و گاه مانکنها و طراحان مد، یا دانشجویانی که معمولاً ترم آخر را میگذرانند.