موراکامی: اما این معنا را هم دارد که مردمی که میتوانند بر مشکلات غلبه کنند قویتر میشوند.
کاوای: درست است. پس از حضور در چند کنفرانس با موضوع شنبازیدرمانی در امریکا، پی بردم که آنجا موقعیتهای بسیار تأسفبرانگیزی وجود دارد ــ مواردی که هیچ شباهتی به آنچه ما تاکنون در ژاپن دیدهایم ندارند. مثلاً، پدری خانه را رها میکند و بچههایش را پشتسرش جا میگذارد. بعد مادر هم بچهها را ول میکند تا با دوستپسر جدیدش ازدواج کند. حالا این بچهها در این دنیا کاملا تنها هستند، بنابراین میروند تا با مردمی زندگی کنند که والدین صوریشان هستند، اما در واقعیت هیچگونه رابطهی خونی با آنها ندارند. همچنین مواردی وجود دارد که یک زوج طلاق میگیرند، بچهها با پدر میمانند و بعد او با زن دیگری ازدواج میکند. اما کمی بعدتر، ناگهان او خانه را ترک و زن هم با مرد دیگری ازدواج میکند،
بریده هایی از کتاب "هاروکی موراکامی به دیدار هایائو کاوای می رود"
خدیجه
من سه سال را در اروپا گذراندم، یک سال را در ژاپن و پس از آنکه کمی بیشتر از سه سال در امریکا بودم، همهچیز تغییر کرد. رفتهرفته به نظرم رسید که باید بیشتر دربارهٔ حسِ خودم به مسئولیتپذیری اجتماعی فکر کنم.
بهخصوص پس از سفرم به امریکا کمکم به این باور رسیدم که در جایگاه یک فرد دیگر نیازی به فرار از مسائل ندارم. از آنجا که چارهٔ دیگری جز زندگی در جایگاه فرد نداریم، احساس فرار دیگر بیمعنا به نظر رسید.
خدیجه
مثلاً وقتی ژاپن بودم، برای حفظ فردیت۱۵ام بهشدت تلاش میکردم. منظورم این است هر کاری که میتوانستم میکردم تا از چیزهایی مانند تجمعها، گروهها، سازمانها و قوانین دوری کنم. پس از فارغالتحصیلیام از دانشگاه، هرگز شغل ثابتی نداشتم، خرج زندگیام را از نویسندگی درمیآوردم، و دنیای ادبیات برایم بسیار خستهکننده بود. دستآخر، فقط رمان نوشتم.
خدیجه
موراکامی: پس از حدود چهار سال و نیم زندگی در امریکا، چند ماهی میشد که تازه به ژاپن برگشته بودم. چیزی که پس از بازگشتم خیلی بر من تأثیر گذاشت این بود که مسائلی که قبل رفتنِ ناگهانیام با آنها دستوپنجه نرم میکردم، خیلی متفاوت به نظر میرسیدند.