فکر کنم سرانجام فهمیده ام عروس ایزد دریاها بودن چه مفهومی دارد. یک وظیفه شاق یا افتخار نیست، عروس ایزد دریا بودن این نیست که زیباترین زن روستا باشی، یا کسی باشی که طلسم را می شکند؛ یک زن برای اینکه عروس ایزد دریاها باشد، باید یک کار انجام دهد: دوستش داشته باشد.
بریده هایی از کتاب "دختری که در اعماق دریا افتاد"
عطیه
درحالی که به دستم زل زده است، چینی بر پیشانی اش می نشیند. «چرا دستت رو بردی توی آتیش؟ می دونستی که برای مستجاب شدن اون آرزو دیگه دیر شده. فقط یه تیکه کاغذ بود.»
«می دونم، ولی…» مکث می کنم، سعی دارم چیزی را برایش توضیح دهم که خودم هم کامل درکش نکرده ام. «توی اون لحظه، دست روی دست گذاشتن بیشتر از فروکردن دستم توی آتیش عذاب آور بود.»
عطیه
شین می گوید:«چطور ممکنه همچین اتفاقی بیفته؟» ولی مخاطب کلماتش بیشتر خودش هستند تا من.
دستپاچه از جا بلند می شوم و از روی تکه پوب های شکسته قفس پرنده می گذرم.«تو گفتی کلاغ زاغی روحمه… شاید وقتی می خواسته بهم برگرده، به روح تو گیر کرده.» تنها توضیحی است که به ذهنم می رسد.