نام کتاب چه بود؟
اگر از کشف و بازیافتن نامش منصرف نشوی، احتمال دارد سررشتهٔ خیالاتت را از دست بدهی و، از آن بدتر، در نهایت زبانِ رؤیاهایت را به خاطر نخواهی آورد؛ فارسی بود یا فرانسوی؟ اشتباه در این مورد میتواند همهٔ آنچه را که از بَر در سکوت برای خود بازگو میکردی یکجا ببلعد و در خود فروبرَد. اگر زبان را فراموش کنی، افکارت را هم از یاد خواهی برد.
بریده هایی از کتاب "سقاها"
خدیجه
رینا تکان میخورد و خود را به کنارِ تخت میکشاند. طوری پهلوبهپهلو شده و به سمت تو میچرخد که انگار صدای خوشوبش کردنِ تو با پدربزرگت را شنیده است. با مویش، که سیاهیاش را به رخِ ظلماتِ اتاق میکشد، بازوی سستِ بیرونمانده از پتوی تو را لمس میکند و حواس تو را دوباره به خود جلب میکند و عنوان کتابِ پشتو را از ذهن تو میروبَد؛ همان کتابی که پدربزرگت هربار تمثیلهایش را به آن نسبت میداد. مثلاً همین پرندهٔ شب، گمشده در قلمروِ رؤیاها که تنها نبوغی پیامبرانه قادر است در نیک ـ تاریکی (۱) به آن دست یابد. نه خوابی در حالت نیمهبیداری، نه اندیشهای خیالمانند. یک رؤیا، یک خیال؛ سرچشمهٔ بصیرت و شهودِ پیامبرانه.
خدیجه
با این اوصاف نمیدانی که خواب میبینی یا فکر میکنی. پدربزرگت اگر بود، با آن تغزل بینظیرِ افغانیاش، تو را به آن پرندهٔ شببیداری تشبیه میکرد که با یک چشمِ باز برای پاییدن و یک چشمِ بسته برای چرت زدن، با یک بال به سمت آسمان و یک بال به سوی زمین و پنجههای گرهشده به تکشاخهٔ درختی که آشیان بر آن بنا کرده فکر و حواسش مشغول جای دیگری است. از نگاه تو این وضعیت وضعیتِ مشترک میانِ همهٔ انسانهاست. اما برای پدربزرگت بیشتر به سلوکی عرفانی میمانست؛ نوعی نگرش روحانی به گسستِ میان رؤیاهای زمینی و تأملاتِ ماوراییِ ما… پدربزرگ این پرنده را از کجا یافته بود؟ از کدام افسانه بیرون کشیده بودش؟ از کدام کتاب؟ هیچکس نمیداند. اما او با استناد به یک کتاب از آن حرف میزد؛ کتابی که انگار چیزی بود مثل مجموعهای از همهٔ کتابهای مفقودِ ادبیاتِ پشتو…
خدیجه
این تاریکیِ کور چهقدر آزاردهنده است. همهٔ نشانها را در خود فروبرده و تو را وادار میکند برای دنبال کردنِ مسیری که به سمت راهرو میبرَدت تنها به حافظهات اعتماد کنی. اما جسمِ ساکنِ تو چسبیده است به تخت و بارِ کنده شدن از آن را تماماً بر دوش ذهنت گذاشته. ذهن هم، گمشده در سایهٔ تردیدهایش، میان خوابوبیداری سرگردان پرسه میزند.
خدیجه
بیرون باران میبارد. صدای ریزش بارانِ یکبند و تندی را میشنوی که از هم پاشیدن قطراتش بر شیشهٔ پنجره، میل به ترک کردن رختخواب و رفتن را در تو میکُشد.
سردت است، خورشید هم سرد است و سحرگاه، بیتصمیم و مردد مثل تو، در تقلای بالا آمدن، اتاق را وامیگذارد تا در سیاهیِ محض فروبرود. به چشمانت که کاملاً باز هستند شک میکنی؛ باز کنی یا ببندی، هیچچیز تغییر نمیکند. احتمالاً کسی چراغخوابِ توی راهرو را خاموش کرده. رینا؟ قطعاً نه. اگر او خاموش کرده بود میفهمیدی. مثل هر شب، درِ اتاقتان را نیمهباز گذاشته بودید تا بتوانید مراقب لولا باشید. لولا؛ دخترِ خوابگردتان. رینا تختخواب مشترکتان را ترک نکرد و تو، تو در تمام شب، چشم بر هم نگذاشتی.