پائولسون بلافاصله بلومکویست را به علت حمل سلاح غیرقانونی دستگیر کرد و به دو نفر از افسرانش دستور داد با ماشین به جادهی نوسبرو بروند و ببینند ماجرایی که او میگوید درست است و یک مرد را به تابلوی محل عبور گوزن اِلک بستهاند یا نه. قرار شد بروند و شخص موردنظر را دست بسته به مزرعهی گوسبرگ بیاورند.
بلومکویست با تصمیمِ پائولسون مخالفت کرد و گفت نیدرمان یک قاتل دیوانه است و نمیشود به آسانی به او دستبند زد. از بازرس تقاضا کرد برای رضای خدا آن کار را نکند، اما او گوش نمیداد.
بلومکویست که در اثر خستگی آن روز بیپروا شده بود دوباره سر پائولسون فریاد زد که او آدمی ابله و بیلیاقت است و گفت تا وقتی آن افسرها درخواست نیروی پشتیبانی نکردهاند نباید دستهای نیدرمان را باز کنند. همین از کوره در رفتن باعث شد به او دستبند بزنند و او را در صندلی عقب ماشین پائولسون بیندازند.
بلومکویست همینطور ناسزا میگفت و مأمورها را تماشا میکرد که سوار ماشین گشت
بریده هایی از کتاب "دختری که با تبهکارها در افتاد"
محسن
بلومکویست دوباره گفت: «ابله، هشدار دادم آدم خطرناکی است، گفتم محض رضای خدا به حرفم گوش کن. گفتم مثل نارنجکی میماند که هر لحظه احتمال دارد منفجر شود. گفتم سه نفر را با دست خالی کشته و مثل تانک محکم است و آن وقت تو دو پلیس محلی را برای دستگیریاش فرستادی، انگار ولگردی است که شنبه شب در خیابانها پرسه میزند.»
بلومکویست دوباره چشمانش را بست، نمیدانست آن شب به چه مشکلات دیگری برخواهد خورد.
کمی از نیمه شب گذشته بود که لیزبت سالاندر را خونین و مالین پیدا کرد. بعد به پلیس و مرکز فوریتهای پزشکی زنگ زد.
فقط یک چیز درست پیش رفته بود. توانست پذیرش را متقاعد کند بالگرد بفرستند تا سالاندر را به بیمارستان سالگرینسکا منتقل کنند. دربارهی صدمات وارده به لیزبت و زخم سر او توضیح داد و فردی باهوش در مرکز فوریتهای پزشکی حرفهایش را کاملاً فهمید.
محسن
در فکر معالجهای خلاف قواعد معمول پزشکی بود. به نظرش پزشکها اغلب دلیلی برای تصمیماتشان ندارند؛ یعنی خیلی زود تسلیم میشوند و در مراحل حساس زمان زیادی را صرف درک دقیق مشکل بیمار میکنند تا بتوانند درمان درستی را در پیش بگیرند. در درستی این روش تردیدی نیست ولی وقتی پزشک مشغول فکر کردن است، بیمار با مرگ دست و پنجه نرم میکند.
اما یوناسون هرگز بیماری نداشته که گلوله به سرش اصابت کرده باشد. به احتمال زیاد باید از یک جراح مغز کمک بگیرد. از لحاظ نظری آنقدر دربارهی مغز میداند که بتواند کارش را شروع کند، اما اصلاً نمیتواند خودش را جای یک جراح مغز بگذارد. صلاحیت انجام چنین کاری را ندارد. یک دفعه به ذهنش رسید شاید از آنچه فکر میکند خوشاقبالتر باشد. قبل از این که دستهایش را بشوید و لباس جراحیاش را بپوشد یکی از پرستارها را صدا زد.