بیآنکه وارد آسایشگاهها شود، شور و التهاب دانشآموزان را که احساس میکردند و از خود بروز میدادند احساس میکرد: خشم کسانی را که به آن زودی از خواب بیدار شده بودند؛ دلهره کسانی را که برای آنکادره کردن و لباس پوشیدن وقتی نداشتند؛ بیصبری و هیجان عدهای از آنها را که میخواستند تمرین تیراندازی کنند و اصول سربازی را بیاموزند؛ نفرت کسانی را که توی گل و لای زمینها غلت میخوردند بیآنکه برایشان مهم باشد چه میکنند و صرفآ به کارها دست میزدند چون ناگزیر بودند؛ و شادی فروخورده کسانی را که از عملیات صحرایی بر میگشتند تا دوش بگیرند، اونیفرم آبی و سیاهشان را بپوشند و عازم مرخصی شوند.
بریده هایی از کتاب "سال های سگی"
حامد
سرجوخه عجولانه خود را به دانشآموز رساند، تفنگش را از دستش بیرون کشید و با تشریفات به وارسی آن پرداخت: به همه جایش نگاه کرد، به این طرف و آن طرف چرخاند، کلنگدن را باز و بسته کرد، روزنه دیدگاه آن را وارسی کرد و دستی به ماشهاش کشید. گفت: «روی قنداقهش خراش داره، قربان. خوب هم روغن نخورده.» «چند وقته توی دبیرستان نظامی، دانشآموز؟» «سه ساله، قربان.» «و هنوز یاد نگرفتهی از تفنگت مواظبت کنی؟ نباید بذاری تفنگ از دستت بیفته. سرت بشکنه بهتر از اینه که تفنگ از دستت بیفته. تفنگ سرباز به اندازه بیضههاش اهمیت داره. تو مواظب بیضههات که هستی، هان؟» «بله، جناب ستوان.»
حامد
روزی میهن ما رو احضار میکنه و ما همه آماده خواهیم بود، دلیر و مغرور
حامد
فساد، در هر نسل، تسلط خود را اِعمال میکند.
حامد
ما نقش قهرمان را بازی میکنیم چون ترسوییم؛ نقش قدیس را بازی میکنیم چون شریریم؛ نقش آدمکش را بازی میکنیم چون در کشتن همنوعان خود بیتابیم؛ و اصولا از آن رو نقش بازی میکنیم که از لحظه تولد دروغگوییم. ژان ـ پُل سارتر
حامد
چیزی که برده لازم داره اینهکه آدمی پیدا بشه با اردنگی ترسو از وجودش بیرون بکشه.
حامد
«روباههای بیابون سچورا شبها همیشه، مثل شغال، زوزه میکشن. میدونی چرا؟ تا سکوتی رو بشکنن که اونها رو میترسونه.»