هر ذره که بر روی زمینی بودهاست
خورشید رخی زهره جبینی بودهاست
گرد از رخ آستین به آزرم فشان
کان هم رخ خوب نازنینی بودهاست
بریده هایی از کتاب "رباعیات خیام و خیامانه های پارسی"
حامد
ابر آمد و زار بر سر سبزه گریست
بی بادهٔ گلرنگ نمیشاید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست
حامد
می نوش که عمر جاودانی اینست
خود حاصلت از دور جوانی اینست
هنگام گل و مل است و یاران سرمست خوش باش دمی که زندگانی اینست
حامد
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
این یکدم عمر را غنیمت شمریم
فردا که ازین دیر کهن درگذریم
باهفت هزارسالگان سر بسریم
حامد
بنگر ز جهان چه طرف بربستم هیچ
وز حاصل عمر چیست در دستم هیچ
شمع طربم ولی چو بنشستم هیچ
من جام جمم ولی چو بشکستم هیچ
حامد
ای بی خبران شکل مجسم هیچ است
وین طارم نه سپهر ارقم هیچ است
خوش باش که در نشیمن کون و فساد وابسته یک دمیم و آن هم هیچ است
حامد
من بی می ناب زیستن نتوانم
بی باده کشید بار تن نتوانم
من بندهٔ آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم
حامد
می خوردن و شاد بودن آیین منست
فارغ بودن از کفر و دین، دین منست
گفتم به عروس دهر کابین تو چیست گفتا دل خرم تو کابین منست