بیشتر ساکنین زمین به زندگی روزمره عادت کردهاند، فقط تماشا میکنند روزی شروع میشود، مسیرش را طی میکند و بعد تمام میشود؛ جوان که بودم دوست داشتم اینطور زندگی کنم، فقط آینده در برابرم بود، نه ورطهٔ حال و گذشته. اما از آنجایی که تجربهام از زندگی بسیار متفاوت بود و به آن عادت کرده بودم، حالا خواهان تجربهٔ آخرمم؛ کسی که به انتظار مدام خو بگیرد هرگز اجازه نمیدهد این حالت بهکل تمام شود، انگار که نیمی از هوا را از آدم بگیرند. و به این ترتیب، تا مدتی توماس هم خودش بود و هم نبود. نگاهم به او آمیخته با بدگمانی و خرسندی بود، هر چند ممکن است احمقانه به نظر برسد، یکی موجب دیگری میشد، یا بهتر بگویم، وابستگی متقابل داشتند و یکدیگر را تقویت میکردند و بدگمانی همان انتظار بود، امتداد یا بازماندهاش.
بریده هایی از کتاب "برتا ایسلا"
خدیجه
مادامی که تصمیم میگرفتم به چیزی فکر نکنم و بیتوجه به این موضوع زندگیام را بکنم، یک جورهایی احساس امنیت میکردم. گویی به آن حالت انتظار و بیثباتی برگشته بودم که هیچکداممان را بیبهره نمیگذارد و برای گذراندن روزی به روز بعد به فریادمان میرسد، چون چیزی بدتر از این نیست که احساس کنی همهچیز ثابت و بیتغییر است یا استوار روی مسیر صحیح قرار گرفته، یا اتفاقی که باید میافتاده افتاده یا زمان میبرد تا اتفاق بیفتد و تا به نتیجه برسد هیچ نگرانی و هیجانی در کار نیست، یا صرفاً نگرانیها و هیجاناتی زودگذرند که بهسادگی قابلپیشبینیاند، اگر خود این در کلام تناقضگویی نباشد.