اگر ملافهای، چیزی دمدستم بود تا روی خودم بکشم، میتوانستم فکرم را یککم جمع کنم، ببینم چه دارد سر هم میکند. آدم واقعاً باید خیلی بدشانس باشد که سالهای سال انتظار بکشد اسرار زندگیاش را بهش بگویند. و وقتی برای گفتن اسرارش بیایند سراغش که او لخت، مثل مدل نقاشها، روی تختی دراز کشیده باشد و نتواند حتا انگشتش را تکان بدهد. نمیخواستم در آن وضعی که بودم همهچیز در ذهنم ثبت شود. اینطوری تا به گذشتهام یا کسوکارم فکر میکردم آن صحنه هم خودبهخود میآمد جلو نظرم. به مرحبا گفتم:
«میشود یککم آنطرف را نگاه کنی؟»
کاش این حرف احمقانه را نمیزدم. چون مرحبا برای اولینبار شاید سر برگرداند طرفم و زُل زد بهم. جا خورده بود چه دارم میگویم. حتماً منتظر سؤال مهمی بود.
بریده هایی از کتاب "رام کننده"
خدیجه
هر چه زور زدم ببینم منظور مخترع تلگراف، آن هم کلهٔ صبح چه ربطی به من دارد چیزی به عقلم نرسید. چون داشتم فکر میکردم ببینم آن شورتِ نامرد را کجا انداختم. مرحبا چیزی را در آن دورها با چشم دنبال میکرد:
«چندبار تا حالا ازم پرسیدی شغلم چیست، چهکارهام؟ و چرا اینطوری مثل خزندهها زندگی میکنم؟ و تو کی هستی، پدر و مادرت کی هستند، کجا هستند؟ و چرا من چهارچشمی اینهمه سال مراقبت بودم و پول خرجت کردم… و هزارتا سؤال دیگر که پرسیدی یا نپرسیدی، اما میخواستی بپرسی. آمدهام امروز اینجا اسرار زندگیات را صاف و پوستکنده برایت بگویم. چون دیگر فرصتی نداری و امروز آخرین روزی است که ما همدیگر را میبینیم… اگر خوشحال میشوی بگذار بگویم: من آن کسی که تو فکر میکنی نیستم، یک نفر دیگر هستم. خب عیب ندارد، تو هم آن کسی که هستی نیستی، چون میتوانی چند نفر دیگر هم باشی. برای دانستن هر چیزی در این عالم آدم باید تاوان بدهد.»
خدیجه
مرحبا به چیزی در آسمان خیره بود. نمیدانم از کجا فهمید که بیدار شدم. چون کلی وقت بعد گفته بود:
«یک چیزی بپرس.»
و وقتی دید چیزی نمیپرسم مجبور شد خودش بپرسد:
«میدانی اولین جملهای که مخترع تلگراف، تلگراف کرده چه بوده؟»
خیلی عقل میخواهد نصفهشب یکی آدم را لخت غافلگیر کند و بعد ازش بپرسد که اولین تلگراف جهان چه بوده و… فکر کنم قیافهام بدجوری دیدنی شده بود. مرحبا گفته بود:
«تلگرافش این بود: “کار خدا را ببین.” یا یک چیزی شبیه این.»
خدیجه
نمیتوانستم چشم از راهرو بردارم: یک سرِ راهرو اتاق من بود و سرِ دیگرش آشپزخانه و مستراح. مرحبا برخلاف همیشه اینبار روی صندلییی وسط راهرو نشسته بود و از پنجرههای مُشبک چوبی زُل زده بود به باغ. بیآنکه چشم از او بردارم آرام با دست دنبال شورتم گشتم. تنهایی خوبیهای زیادی دارد: شاید یکیاش این بود که میتوانستی تمام روز هر طور که میخواهی، حتا لخت برای خودت تو خانه بگردی و چیز بپزی و بخوابی… و به همهچیز محرم باشی.