باید دائم در سفر باشیم، ماندن در یک جا زندگی و روح و عشق را میکشد
بریده هایی از کتاب "غروب پروانه"
خانم
مصیبت است که انسان کتابها را بخواند و از آنها برداشت نادرست داشته باشد.
خانم
«باید به عشق مانند دینی تازه نگاه کنیم. زیبایی باید پیدایش شکوه عشق باشد، نه اقلیمی دور و جدا برای گریز و پنهان کردن خود… چون اگر زیبایی رابطهای عمیق با عشق نداشته باشد یک بازی کشنده میشود، بازیای که گوشهگیری و تنهایی انسانها را عمق میبخشد
خانم
این دنیا کدام دو چیز مانند پروانه و عشق شبیه هم هستند؟ به پروانه نگاه کن و آن را با عشق مقایسه کن. باظرافت، عمر کوتاه، فرو ریختن و سوختن… نگاه کن… نگاه کن چقدر به عشق شبیهاند… پروانه مثل عشق میرود و هیچکس گامهایش را نمیبیند. از قدیم چنین بوده است. به اشعار کلاسیک نگاه کن…» گووند گفت: «آه، فریدون، فریدون دوست من، مصیبت آن است که تو عشق را چون ظرافت میبینی، اما عشق جنگ است. عشق مثل همهٔ جنگهای دیگر بالا و پایین دارد، بازنده و برنده در آن هست. عشق جنگ است، جنگ با همهٔ دنیا.» فریدون گفت: «نه گووند… نه… عشق نمیتواند جنگاور باشد. عشق استراحتی کوتاه است، کوتاه. میآید و فرو میریزد… عشق چیزی است که همینکه آن را گرفتی مرده است. همینقدر که با آن زندگی کنی، زهرآلودش کردهای.
خانم
سختترین تصمیم در زندگی انسان، انتخاب کتابی است برای خواندن
خانم
میخواهم به کشور دیگری بروم، هر کشوری که باشد مهم نیست… مهم این است که انسان اینجا زندگی نکند…»
خانم
حس کردم لحظههای حقیقی عبادت من آن لحظاتی است که شبها دیروقت به دنیا و زیبایی و آفریدن و رازهای انسان فکر میکنم. اما همیشه بین خدایی که پیچیدگیهای هستی را به هم وصل کرده و متنوع بودن را آفریده و کنار هم گذاشته است، با خدایی که مجازاتی خونآلود برای آرزوهای کوچک و سادهٔ انسان مهیا میکند، سردرگم و آشفته میشدم.
خانم
تنها مردم شایستهٔ یاد کردن در این کشور، در این پوچستان، عاشقان بودند
خانم
انسان فقط با اعتقاد زندگی نمیکند، همانطور که نمیتواند فقط با عشق زندگی کند. انسان فقط با خیال زندگی نمیکند، همانطور که فقط با حقیقت هم نمیتواند زندگی کند… دنیای محدود میان مرزها، مانند دنیایی که شکلی ندارد سهمناک است.
خانم
«یک روز آسمان شکافته میشود و عشق و محبت از ملکوتهای دور فرو میبارد. کشتزارها به جنبوجوش میافتند و از ساقهٔ نازک درختان سرسبز شبنم عشق فرو میچکد و سرزمین عشق را میپوشاند. انسان بهجز محبت و دوستی کار دیگری برایش باقی نمیماند. هر انسانی میآید و گرد عاطفه را بر سر آن دیگری میافشاند. تنها عشق است که بزرگ میشود و گسترش مییابد، به اندازهای که دیگر بهجز عشق هیچ واژهٔ دیگری نمیماند. دیگر لازم نیست انسان انواع زبانها را بداند، چون عشق تنها یک زبان دارد. انسان لازم نیست انواع هنرها را داشته باشد، چون عشق تنها هنر میشود. دیگر لازم نیست کسی کار بکند چون عشق تنها کار انسان میشود.»