بسیار بهندرت اتفاق میافتد با کتابی مواجه شویم که تأثیر و نفوذ آن با خواندن اثری برابری کند که برای نخستین بار روح و جانمان را به چالش کشیده است.
بریده هایی از کتاب "سایه باد"
خدیجه
یک بار در کتابفروشی پدرم از زبان یکی از مشتریهای دائمی شنیدم که میگفت بسیار بهندرت اتفاق میافتد با کتابی مواجه شویم که تأثیر و نفوذ آن با خواندن اثری برابری کند که برای نخستین بار روح و جانمان را به چالش کشیده است. آن نخستین تصاویر، پژواک و کلماتی که فکر میکنیم برای همیشه پشت سر گذاشتهایم در تمام طول زندگی همواره همراهمان خواهند ماند و در ذهنمان کاخی بنا میکنند که دیر یا زود ـاهمیتی ندارد چند کتاب خواندهایم، چند جهان ناشناخته را کشف کردهایم، تا چه حد آموختهایم و چقدر فراموش کرده باشیمـ بار دیگر به سویشان بازخواهیم گشت. حالا هر بار گفتههای آن مرد را به خاطر میآورم میدانم که تأثیر صفحات آن کتاب بر من چنان بوده که هیچگاه در میان هیچیک از قفسههای گورستان کتابهای فراموششده آن را باز نیافتهام.
محسن
هر کتاب، هر تودهی مجلّدی که در اینجا میبینی، دارای روحه. روح کسی که اون را نوشته و روح تمام کسانی که اون را خوندن، با اون کتاب زندگی کردن و به کمکش رؤیاهاشون را خلق کردن. هر زمان که یک کتاب از دستی به دست دیگه میرسه، هر زمان که نگاه یک نفر خطوطش را از ابتدا تا انتها طی میکنه، روح اون کتاب رشد میکنه و بزرگتر و قدرتمندتر میشه. اینجا محلی تاریخی و بسیار قدیمییه. شاید قدمت این محل به اندازهی تاریخچهی خودِ شهر باشه. هیچکس نمیتونه با اطمینان بگه قدمت اینجا چقدره یا چه کسی اون را ساخته. این نکته را در نظر بگیر که وقتی یک کتابخانه نابود میشه، وقتی یک کتابفروشی به دلایلی برای همیشه از بین میره یا کتابی به فراموشی سپرده میشه و دیگه نمیتونی پیداش کنی، اینجا حکم یک پشتیبان را پیدا میکنه و میتونی مطمئن باشی که اون کتابها در اینجا حضور دارن.
محسن
به دنبال میزبانمان به راه افتادیم. از راهرویی مجلل گذشتیم و به سالن مُدَور عظیمی رسیدیم شبیه به فضای داخل کلیساهای قدیمی که بالای سقف بسیار بلندش گنبد شیشهای عظیمی دیده میشد که نور را به داخل هدایت میکرد و درون سالن، هزارتویی بیپایان از راهروهایی متوالی بود که دیوارهایشان را قفسههای کتابخانه تشکیل میدادند و به شکلی حیرتانگیز ارتفاعشان از کف تا سقف امتداد داشت، درست مثل کندوی زنبورهای عسل. در هر یک از دالانها، پلکان، سکوها و پلهایی قرار داشتند تا دسترسی به ارتفاعات را ممکن سازند. فضای سالن به قدری وسیع و شگفتآور بود که حدس زدن ابعاد و تعداد کتابهای درون آن به هیچوجه ممکن بهنظر نمیرسید. حیرتزده به پدرم نگاه کردم. لبخند بر لبانش نشست و پس از چشمکزدنی شیطنتآمیز، گفت: «به گورستان کتابهای فراموششده خوش آمدی، دانیِل.»