ازدواج و تشکیل خانواده چیزیه که بعضی از دل این مسائل بیرون میکشن. بدون وجود اون مفهوم اصلی، این تعاریف بیشتر از یک ظاهرسازی مسخره نیستن. کلماتی پوچ و بهدردنخور. ولی اگر عشق حقیقی وجود داشته باشه، از اون دسته عشقهایی که نیازی ندارن آدمها راه بیفتن و اون را همهجا جار بزنن و دربارهاش صحبت کنن، از اون دسته عشقهایی که میشه بهخوبی احساسشون کرد و درونشون زندگی کرد
بریده هایی از کتاب "سایه باد"
مریم
بیشتر آدمهای احمق و نادانی که اون بیرون داخل خیابان ول میگردن فکر میکنن اگر پشت زنی را لمس کردن و اون زن دادوبیداد به راه نینداخت به این معناست که قلب زن را تصاحب کردن
مریم
انسان شرور بر اساس دوراندیشی، پیشفرض و قواعد اخلاقی متضمن منافع شخصی خودش دست به اقداماتی میزنه ولی انسان تهیمغز یا بهتره بگیم کودن اصولاً هیچوقت فکر نمیکنه و دلیل موجهی هم برای اونچه انجام میده نداره. رفتارهای او فقط و فقط بر اساس غریزهست. درست مثل حیوانهایی که توی طویله هستن. او به شکلی احمقانه قانع شده که هر کاری انجام میده خوبه و معتقده همیشه حق با اونه
مریم
ولی در حقیقت این چیزها هیچوقت فراموش نمیشن. کلمات و جملاتی که قلب یک کودک را از زهر انباشته میکنن، چه از روی بدخواهی باشن یا جهل و نادانی، اثری پاکنشدنی بر ذهن و روح اون کودک میگذارن و دیر یا زود تمام وجودش را در آتش خودشون میسوزونن و نابود میکنن.
مریم
خولیَن درون کتابهای خودش زندگی میکرد. جسمی که در گورستان به خاک سپرده شد فقط بخشی از وجود او بود. روح خولیَن درون داستانهاش هنوز به زندگی خودش ادامه میده. یک بار از خولیَن پرسیدم الهامبخش خلق شخصیتهای داستانی تو چه کسانی هستن؟ جواب داد هیچکس. در واقع همهٔ اون شخصیتها خودِ خولیَن بودن
مریم
من در طول دوران رشد و همراه با شکلگیری اندیشههایم ایمان آورده بودم که پیشرفت کُندِ سالهای پس از جنگ، سکونی که جهان در آن اسیر شده، فقر و تنگدستی انسانها و خشم و غضب پنهانی که روح جامعه را تسخیر کرده، همگی به مثابهٔ شیرهای آبی هستند نمایانگر دلزدگی و افسردگی مردمان که جراحت و چرکِ نهفته در دیوارهای شهر از لولههایشان به بیرون تراوش میکند.
مریم
هیچکس دربارهٔ زنها چیز زیادی نمیدونه، حتی خودشون. بهنظر من فروید هم نمیتونه ادعا کنه که دربارهٔ زنها زیاد میدونه. با این حال میشه اونها را به چیزی مثل الکتریسیته تشبیه کرد. فقط کافیه این جریان به نوک انگشتانت برسه تا تمام وجودت به لرزه دربیاد.
مریم
هرگز به هیچکس اعتماد نکن، دانیِل. بهخصوص افرادی که همیشه تحسینشون میکنی و در ذهنت بزرگترین انسانها هستن. همیشه همون آدمها بیشترین بار رنج و درد را روی دوشِت میگذارن و تو را به سمت بدترین مصیبتها هدایت میکنن
مریم
حس پرستشآمیزم به او دائماً بیشتر و بیشتر میشد چرا که حماقت بیانتهای بشری همواره ما را وا میدارد به کس یا چیزی وابسته شویم که بیش از هر چیز یا هرکس دیگر به ما آسیب میرساند و رنج و درد را بر وجودمان هموار میسازد
مریم
احساس میکردم با میلیونها میلیون صفحات رهاشده به حال خود، جهانها و ارواحی بیصاحب، غرقشده در اقیانوس ظلمانی عمارتی بینامونشان روبهرو هستم که رازهای تمام دنیا را در دل خود دارند در حالی که بیرون از آن دیوارها، درون قلب تپندهٔ جامعهای به ظاهر زنده، مردمی نادان و بیاطلاع، هر روز بیش از روز قبل، حافظهٔ جمعی خود را از دست میدادند و همهچیز را فراموش میکردند. و گاه با خودم فکر میکردم که شاید حتی آن مردمان هم دانسته فراموش میکردند، شاید گذر از رنجها و دردهای بشری به آنها اثبات کرده بود که عاقل کسی است که کمتر بداند و بیشتر فراموش کند.