بریده هایی از کتاب "خداحافظ سالار"

خانم

«حاج‌آقا رو برای جراحی پا، بردیم رشت. آخه تیر کالیبر خورده بود زیر کاسهٔ زانوش، اما توی اتاق عمل به جراح‌ها اجازه نداد بیهوشش کنن. مبادا در حال بیهوشی اطلاعات مربوط به عملیات رو لو بده،

خانم

چادرم را روی صورتم انداختم و روی سنگ مزار افتادم و زار زدم و زمزمه کردم: «سلام بر تو، قلب شکستهٔ تو، آن زمان‌که مادرت، زهرا را در کوچه می‌زدند و تو می‌دیدی. سلام بر تو آن زمان که طناب بر گردن پدرت علی (ع) انداختند و قلب کوچک تو می‌شکست و نظاره می‌کردی. سلام برتو آن زمان‌که از بالای تل، برق خنجر را روی گلوی برادرت حسین دیدی و ضجه زدی. سلام بر تو آن زمان‌که میان گودال قتلگاه، غریب و بی‌یاور به‌دنبال تن بی‌سر برادر می‌گشتی. سلام بر تو که شاهد سوختن خیمه‌ها بودی و اسارت فرزندان برادرت را دیدی. سلام بر تو که پرپر شدن رقیّه امانت سه سالهٔ برادرت را دیدی و صبر پیشه کردی. سلام بر دل پردرد تو زینب‌جان. امان از دل تو، امان…»

خانم

دست خانم را به‌خوبی روی قلبم احساس می‌کردم، یقینی مرا فراگرفته بود و آن یقین به رسالتی بود که باید انجام می‌دادم. مثل اعجاز زنده شدن یک مرده، به یک‌باره قوتی فوق‌العاده از قلبم در تمام وجودم جاری شد، دست در گره‌های ضریح کردم، با قوت از ضریح کمک گرفتم و روی پا ایستادم، قطرات اشک، بی‌امان از چشمانم می‌باریدند اما آن‌چنان قوتی یافته بودم که دیگر هیچ‌چیز جلودارم نبود، خطاب به خانم عرض کردم: «هرچه توان داشته باشم در این راه می‌گذارم اما شما هم همیشه مددکارم باش و الّا من کجا و کار زینبی کجا؟»

خانم

شب میان آن سروصدا، تلویزیون را روشن کردیم. مردمی را که با پای پیاده برای زیارت اربعین، از نقاط مختلف عراق به‌طرف نجف و کربلا می‌رفتند نشان می‌داد. دلم پر کشید و به گریه افتادم. همهٔ آن زائران برای همراهی با حضرت زینب، این راه را می‌رفتند امّا خانم اینجا، در آستانهٔ اسارتی دوباره بود.

خانم

شوخی تلخی کردم: «سال گذشته از پاخوردی امسال از کمر، این‌طور که پیش می‌ری، نوبت قلبت رسیده.» با خونسردی جواب داد: «قلب من همراهم نیست که تیروترکش بخوره. وقتی می‌رم، می‌ذارمش پیش تو و بچه‌ها.» دلم غنج رفت. اگرچه تعبیری شاعرانه بود. امّا این تعبیر حرف دل حسین بود. خواستم مثل خودش حرف بزنم، گفتم: «خُب، اگه دلت اینجا مونده باشه، پس تیروترکش‌ها بالاتر می‌رن، اون وقت زبونم لال به سرت…» خندید «به سرم؟! سرم را که سال‌هاست به خدا سپرده‌ام. به همین خاطر، سری میان سرها درنیاورده‌ام.»

خانم

حسین خواست چای را با سوهان بخورد. سارا یادآوری کرد: «بابا شما قند دارین، سوهان براتون خوب نیس. نخورین.» حسین نرم و صمیمی به سارا گفت: «بابا جان، قند رو ولش کن، کار از این حرفا گذشته.» زهرا پرسید: «ولی شما همیشه پرهیز می‌کردین و به ما هم سفارش، که چیزی که براتون خوب نیس، نخورین.» حسین دوباره نگاهی به صورت زهرا و سارا انداخت و نگاهش را تا من که دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید، امتداد داد و یک‌باره گفت: «برای کسی که چند روز دیگه، شهید می‌شه، فرقی نمی‌کنه که قندش بالا باشه یا پایین.» چای را سر نکشیده بود که دخترها زدند زیر گریه. گفتم: «حاج‌آقا، باز داری برای بچه‌ها روضه می‌خونی؟ به‌خاطر این گفتی صداشون کنم؟!» خونسرد و متبسّم گفت: «آره حاج‌خانم، واسه این گفتم بچه‌ها بیان که خوب نگاهشون کنم.»

خانم

«وقتی گره‌های بزرگ به کارتون افتاد، از خانم فاطمهٔ زهرا کمک بخواید. گره‌های کوچیک رو هم، از شهدا بخواید براتون باز کنن.»

مریم

پرسید: «نمی‌خوای بدونی کجا می‌رم؟» گفتم: «هرجا که می‌ری، زیر سایهٔ امام زمان باشی.» گفت: «احسنت! این بهترین دعا برای کسیه‌که قراره برای مأموریت به آفریقای محروم بره!» جاخوردم. حالت خونسردی چند لحظه پیشم تبدیل به اضطرابی سرسام‌آور شده بود. هیچ انتظار شنیدن چنین مسأله‌ای را نداشتم چه نسبتی میان حسین و سپاه و آفریقا می‌توانست باشد؟! نمی‌دانستم اما توان پرسیدن هم نداشتم. مات‌ومبهوت و البته پر از کلافگی بودم که حسین حالم را به خوبی درک کرد و بی‌آنکه بپرسم، توضیح داد: «حاج‌قاسم سلیمانی، فرمانده نیروی قدس سپاه شده، یکی از مأموریت‌های این نیرو توی آفریقاس، رئیس‌جمهور یکی از کشورهای آفریقایی از ایران کمک خواسته تا چیزی مثل بسیج برای مقابله با نفوذ گستردهٔ اسرائیلی‌ها تو کشورش درست بشه. قراره که من این کار مستشاری رو انجام بدم.»

مریم

گفتم: «اگه خدای نکرده به جای دنده و سینه‌ات، ضربه به سرت می‌خورد و…» حرفم را قطع کرد و با آرامش گفت: «من توی این اتفاقات تا آستانهٔ مردن می‌رم ولی نمی‌میرم، چون همون جا از خدا خواستم که مرگم رو مثل متوسلیان و شهبازی و همت، قرار بده.»

مریم

نزدیک عید، حسین آمد. اول ماجرای تماس‌های مشکوک را گفتم. وقتی جواب‌هایم را شنید، خوشش آمد و تحسینم کرد و گفت: «پروانه، از عمق جانم به تو افتخار می‌کنم و شرمندهٔ زحماتت هستم امّا چکار کنم که تکلیفم جای دیگریست.» این جمله را آن‌قدر صمیمی و زیبا گفت که از سختی‌ها و تنهایی‌ها حرفی نزدم

پرداخت آنلاین امن

پرداخت با کارت‌های شتاب

ارسال سریع

ارسال در کوتاه‌ترین زمان

ضمانت بازگشت کالا

ضمانت تا حداکثر ۷ روز

پشتیبانی پاسخ‌گو

پشتیبانی و مشاوره فروش

ارسال هدیه

ارسال کالا به صورت کادویی

فروشگاه اینترنتی کتابستان، جایی است برای گشت و گذار مجازی دربین هزاران عنوان کتابِ پرفروش، به روز و جذاب از ناشران مطرح کشور و خرید آسان کتاب از هر نقطه ایران عزیز بیشتر بخوانید..

  • تلفن: 02191010744
  • تهران: میدان انقلاب .خیابان انقلاب. نرسیده به فخررازی. پلاک 1260
  • ایمیل: info @ ketabestan.net
سبد خرید
برای دیدن محصولات که دنبال آن هستید تایپ کنید.