خوشبختی و بدبختی وجود نداره. تو این دنیا فقط یه چیز مسلمه و اون اینه که کسی حق نداره تو زندگی یکی دیگه دخالت کنه و قروقاطیاش کنه. فقط خودش باس زندگی کنه. شاید بد نباشه بهش کمک کنه، اما حق نداره بهش بگه باس چیکار کنه.»
بریده هایی از کتاب "خوشه های خشم"
عطیه
بانک چیزی است غیر از آدمیزاد. اتفاقاً آنهایی که در بانک کار میکنند از کارهایی که بانک میکند بدشان میآید، اما بانک کار خودش را میکند. بانک چیزی است غیر از آدمیزاد، باور کنید. هیولا است، آدم آن را ساخته، اما آدم نمیتواند مهارش کند.
عطیه
یه یارو میگفت رانندههای کامیونا هی میخورن، همیشهی خدا تو قهوهخونهها نشستن و دارن میلمبونن.» جود به نشانه تأیید گفت: «خوب دیگه زندگیشون اینه.» «در اینکه تو راهها نگه میدارن شکی نیس، اما برای لمبوندن نیس. این جورا هم نیس که همیشه گشنه باشن. فقط موضوع اینه که از دایم رفتن خسته میشن، واقعاً خسته میشن. قهوهخونهها تنها جاییه که آدم میتونه نگه داره.
عطیه
نمیدانستند که مرز بین گرسنگی و خشم خط باریکی است.
عطیه
شبی سیاه فرا رسید، زیرا ستارگان نمیتوانستند دل گرد و غبار را بشکافند و زمین را روشن کنند، و نور پنجرهها از حیاط خانهها فراتر نمیرفت.