دو روز بعد بابای پریسا یه جفت کتونی سفید نو براش خرید، اما یه ماه و نیم بعد مامانش مُرد. کتونیهای سفید چند ماه بعد پاره شدن، ولی مامانش برای همیشه مُرده بود. پریسا اولش فکر میکرد این هم یه جور بازیه و مامانش بعداً زنده میشه، مثل آدمفضاییهای توی کتابها که غیب میشدن و دوباره ظاهر میشدن یا قایمموشکبازی پشت لحافدُشکها. سالها گذشت و مامان هیچوقت زنده نشد، ولی پریسا سر قولش موند و راز ملکهٔ آبانبار رو به هیچکس نگفت.
بریده هایی از کتاب "اسم تمام مردهای تهران علیرضاست"
خدیجه
پریسا یه عصر پنجشنبه به معصومه گفت من هم میخوام یه آرزو کنم. معصومه گفت باید قول بدی بعدش، چه اتفاق بد افتاد چه اتفاق خوب، به هیچکس هیچی نگی، وگرنه ملکهٔ آبانبار ناراحت میشه و یه بلای وحشتناک سرمون میآره. پریسا قول داد و فرداش رفت خونهٔ معصومه و با هم رفتن توی انباریِ تهِ خونه که مامانِ معصومه لحافدُشکهای قدیمی و دبههای ترشی رو اونجا نگه میداشت. پشت تودهٔ دُشکهایی که روی هم چیده شده بود، قایم شدن و پریسا برای اولینبار آروم زمزمه کرد «جلجتا، سانتوس ریسانتوس.»
خدیجه
معصومه یواشکی برای پریسا تعریف کرد که اون خانوم خوشگل و مهربونِ تهِ آبانبار بهش گفته اگه این جملهٔ جادویی رو بگه هر چی آرزو کنه پیدا میکنه، ولی گفته خیلی باید مراقب باشی، چون اگه یه آرزوی اشتباهی بکنی ممکنه روی سرِ بابات شاخِ بز دربیاد یا مامانت بچهٔ دوسر به دنیا بیاره. معصومه گفت مهمترین آرزوی زندگیش اینه که وقتی بزرگ شد شبیه اون خانومِ تهِ آبانبار بشه که از ملکههای توی کتابهای نقاشی هم قشنگتره. بابای پریسا از اول سال قول داده بود براش یه جفت کتونی سفید تازه بخره، اما مدرسهها داشت تموم میشد و باباش همهش میگفت اوضاع خوب نیست، بعداً برات میخرم.
خدیجه
بچهها به معصومه که حتی از موهای دراز لای شونه هم میترسید گفته بودن تو تا نصف پلههای آبانبار هم پایین بری از ترس سکته میکنی! تازه، خانوم به اون خوشگلی تهِ آبانبارِ تاریک چیکار میکنه؟! ولی چند روز بعد معصومه با یه جامدادیِ صورتی اومد مدرسه و گفت همون خانومِ خیلی زیبا بهش یاد داده که چهطوری هر چی دوست داره پیدا کنه. باز هم کسی باور نکرد. میگفتن حتماً عموش از کویت براش فرستاده. ولی وقتی معصومه بعدش یه مداد عروسکی و یه جفت کفش کتونی آبی پیدا کرد و یه ساعتمچی قرمز که آهنگ پخش میکرد، همه شک کردن که نکنه واقعاً یه زن زیبا و عجیب ته آبانبار زندگی میکنه. آخه یه عموی کارگر که اینهمه چیز نمیفرسته!
خدیجه
این جملهٔ ممنوعه رو وقتی هفت سالش بود و مامانش هنوز زنده بود از معصومه شنیده بود. معصومه گفته بود با یه زنِ خیلی خوشگل و عجیب توی آبانبار قدیمی بیرون شهر دوست شده که بهش کارهای جالب یاد داده، ولی همهٔ بچهها مسخرهش کرده بودن. آبانبار قدیمی یه راهپلهٔ آجری ترسناک بود که تا عمق زمین پایین میرفت و پلههاش شکسته بود و از طاقِ آجریش تارعنکبوتهای دراز آویزون بود.
خدیجه
توی خیلی از آدمها یه آدمِ دیگه هست که همهچیز رو بیشتر از خودش میدونه. آدمی که وقتی توی یه ملاقات مهم دستوپات رو گم کردی دمِ گوشِت میگه الآن باید چی بگی یا توی خیابون یهو میکشدت عقب و میگه مراقب باش، یه ماشین داره با سرعت به سمتت میآد و یه لحظه بعد میبینی یه ماشین با سرعت از جلوِ دماغت گذشت. پریسا خودش هم نمیدونست این کلمات عجیب از کجا اومدن، اما بهروشنی میشنیدشون و مطمئن بود داره کارِ خطرناکی میکنه، انگار یه کاسهٔ بزرگ آش جوشان رو گذاشته باشی روی یه سینی کائوچویی شکسته و از پلههای بلندی بالا بری و بدونی هر لحظه ممکنه سینی از وسط دو نیم بشه و مایع غلیظ و سوزان روی تنت بریزه. وحشتزده چشمهاش رو باز کرد. علیرضا همچنان آروم کنارش خوابیده بود. هنوز جمعهٔ لعنتی ادامه داشت و نه گاوصندوق مقوایی پُر از پول شده بود و نه موهای جلوِ پیشونیِ علیرضا پُرپشت. دوباره آروم چشمهاش رو بست و کمکم همهچی یادش اومد.