عطیه

اگر من بودم چقدر از این حال به خود می‌بالیدم. وقتی به این جمعیت پای پنجره نگاه می‌کردم چقدر خوشحال می‌شدم! ولی او اعتنایی به این چیزها ندارد، فقط می‌خواهد خواهش مادرجان را رد نکند و اسباب خوشحالی او شود. چه رازی در وجود او نهفته است؟ چه چیز به او این قدرت را می‌دهد که به همه چیز بی‌اعتنا باشد و خود را در نهایت آرامی مستقل احساس کند؟ چقدر دوست داشتم که این را بدانم و از او بیاموزم!