عطیه

ایوان روی تختش نشسته بود و به رودخانۀ گل‌آلود که پرحباب می‌جوشید، نگاه می‌کرد و آرام اشک می‌ریخت. با هر رعدوبرق فریادی جگرسوز برمی‌کشید و صورتش را در دستها پنهان می‌کرد. چند برگ کاغذ که پشت و رو پر از نوشته‌های ایوان بود، روی زمین پخش بود؛ بادِ پیش از حملۀ توفان آنها را پخش‌وپلا کرده بود.